Thursday, January 11, 2007

من هم اعتراف می کنم

به این یلدا بازی وبلاگ ها نه دعوت شدم و نه راستش علاقه ای داشتم که خودم شرکت کنم. گرچه به گمانم کار خیلی قشنگی بود که لااقل باعث می شد کمی خودمان باشیم. ولی جالب است که خیلی اتفاقی برخوردم به یکی از این اعتراف ها که درباره خودم بود
1
مهدی قاسمی را بعد از دیپلم، شاید دو سه بار دیده باشم. با آن روزهاش هیچ فرقی نکرده بود. حالا که او این قدر راحت اعتراف کرده، من هم اعتراف می کنم که توی دبیرستان محمودیه کاشان اسمش را گذاشته بودم هویج. گاهی هم بهش می گفتم زردک. همه آن ماجرایی که نوشته درست است. تمام سال های دبیرستان که من مدام زیر میز یا کاریکاتور دبیرها را می کشیدم، کتاب و مجله می خواندم، بحث های غیر درسی را به سمتی می بردم که دبیرها از سیاست و این جور چیزها حرف بزنند، به خاطر مقاله ها و داستان هایی که می نوشتم و یا دست بالاش به خاطر توطئه های جدیدی که طراحی می کردم و بقیه اجرایش می کردند، از کلاس اخراج می شدم و... او مرا مسخره می کرد و مدام از بی فایده بودن و مسخره بودن نوشتن و ادبیات و سیاست می گفت
حتی بعد از آن که در آن روز کذایی در سروش جوان دیدمش و فهمیدم یک جورهایی حسابی درگیر کارهای دانش جویی و روزنامه شریف شده و حتی بعد یک بار که در خوابگاه زنجان مهمانش شدم وکتاب های مختلفی را که به حال و هوا و گروه خونی اش نمی خورد، در قفسه کتاب خانه اش دیدم، باورم نمی شد این قدر آلوده این عوالم شده باشد
2
دوست دارم درباره آن روز اردوی پایانی سال چهارم ریاضی هم بنویسم که برایم ازخاطره انگیزترین روزهای آن سال هاست. رفتیم قمصر، خانه یکی از بچه ها. همه بودند؛ هم بچه خلاف ها و هم به اصطلاح گروه فشار کلاس که همین مهدی هم جزوشان بود. بعد ناهار مانده بودیم چه کنیم که به هیچ کس برنخورد. من پیشنهاد دادم که هرکس به ترتیب بنشیند وسط و بقیه خصوصیات مثبت و منفی اش را در این 4 سالی مه با هم بوده ایم روی کاغذ بنویسند. ملت کلی حال کردند از این برنامه. یادم نیست من برای مهدی چی نوشتم. ولی چیزی را هم که می گوید یادم نیست. شاید باورنکنید که هنوز تکه کاغذهایی را که بچه ها برای من نوشتند، نگه داشته ام